تن رها کن!

3 hours ago 1

یکی از خاطراتی که این چند روز ذهنم را مشغول کرده، یاد پیرمردی است که در کودکی‌ام، هر دوشنبه به حجره‌ی پدر می‌آمد. او دسته‌ای صورت‌حساب از پدر می‌گرفت، تا دوشنبه‌ی بعد برای وصول و نقد کردن آنها اقدام می‌کرد و دوباره با حساب‌وکتاب هفته‌ی قبل و دریافت صورت‌حساب جدید بازمی‌گشت. یک بار از پدر پرسیدم چرا خودش یا میرزای حجره برای وصول نمی‌رود؟ پدر با آرامش گفت: «هر کس در این کسب‌وکار سهمی دارد و سهم او هم همین رفت‌وآمد و درصد ناچیزی است که از مبالغ صورت‌حساب‌ها برمی‌دارد.»

پیرمرد همیشه لباسی ساده به تن داشت: پیراهنی سه‌دکمه با یقه آخوندی که تا زانویش می‌رسید و شلواری معمولی که تقریباً همیشه او را با همان لباس به خاطر دارم. تمیز بود، دائم‌الوضو و مدام ذکر می‌گفت. تسبیح کوچک و ساده‌ای در دست داشت و گاهی برای کسانی که از او می‌خواستند، با خلوص و نیت پاک استخاره می‌کرد و نتیجه را می‌گفت. معمولاً وقتی کارش تمام می‌شد و می‌خواست از حجره برود، زیر لب این مصرع را زمزمه می‌کرد و بعد هم خداحافظ: 

تن رها کن تا نخواهی پیرهن

معنای این مصرع همیشه برایم سؤال بود. به خاطر دارم دوشنبه‌ای که به شدت منتظر آمدنش بودم، نیامد و این موضوع هم من و هم پدر را نگران کرد. نزدیک اذان ظهر بود که جوانی خوش‌قدوقامت و بسیار مؤدب از در حجره وارد شد، سلام کرد و روی نیمکت نشست. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای الله‌اکبر اذان ظهر از مسجد آقا غلامعلی بلند شد. 

پدر رو به جوان کرد و گفت قصد اقامه نماز دارد و از او خواست فرمایشش را بگوید. جوان با ادب خود را فرزند همان پیرمرد دوشنبه‌ها معرفی کرد و گفت پدرش کسالت دارد و در بیمارستان بستری است، اما صورت‌حساب‌ها و وجه وصول‌شده را به او سپرده تا به حجره بیاورد و بدحساب نماند. 

پدر با تأثر زیاد، جویای حال پیرمرد شدند و ضمن تشکر از جوان، گفتند: بعدازظهر برای ملاقات به بیمارستان خواهد رفت. من هم که به پیرمرد علاقه‌مند شده بودم، از پدر خواستم همراهشان بروم. ابتدا کمی مقاومت کردند که بیمارستان جای بچه‌ها نیست، اما سرانجام پذیرفتند. بعدازظهر سوار بر دوچرخه‌ی پدر راهی بیمارستان شدیم.

 وقتی به اتاق پیرمرد رسیدیم، در کمال ناباوری شنیدیم که همان روز به دیار باقی شتافته است. نه‌تنها پدر، که من هم بسیار غمگین شدم و ناخودآگاه اشکم جاری شد.

در راه بازگشت، از پدر پرسیدم چرا پیرمرد همیشه هنگام خداحافظی آن مصرع را می‌خواند. پدر در حالی که رکاب می‌زد، به‌آرامی گفت: 

چند خواهی پیرهن از بهر تن 

تن رها کن تا نخواهی پیرهن 

و ادامه داد؛ از زمانی که پیرمرد را می‌شناسم، همیشه درآمد اندکش را صرف کمک به نیازمندان و امور خیر می‌کرد و زندگی بسیار ساده و بی‌تکلفی داشت. گاه یک بیت شعر، یک ضرب‌المثل یا یک حدیث، خلاصه دهه‌ها زندگی یک انسان است و زندگی آن مرحوم در همین یک مصرع خلاصه می‌شد: «تن رها کن تا نخواهی پیرهن»

 محسن جلال پور

Read Entire Article