باشگاه خبرنگاران جوان - اکنون او بهدست رژیم صهیونیستی به شهادت رسیده و داغی بر دلها نهاده است. این گزارش، روایتی بیواسطه و صمیمی از آشنایی و همراهی با حاجیونس است؛ انسانی که هم «ابهت» داشت، هم «اضطراب»، هم «محافظ» بود، هم «آرزومند شهادت».
نخستین آشنایی با نامی پنهان: حاجیونس کیست؟
اسم «حاجیونس» (ابوالفضل نیکویی) را اولین بار همینجا شنیدم. از آن لحظه مدام درگیر این فکر بودم که این یونس کیست؟ کسی که میتواند حاج قاسم را با آن عظمت و کاریزما ـ که همگان عاشقانه دوستش داشتند و درعینحال از او حساب میبردند ـ اینطور حراست کند. لابد خودش هم کاریزما و ابهت دارد، که به فرماندهان میگوید: «نگذارید حاجی جلوتر برود!»
سکانس کمتر دیدهشده از «آقای اصغر»: ردّی از یونس
فیلم مستند آقای اصغر (پاشاپور) را بهخاطر دارید؟ همان که بسیاری از ما بارها و بارها تماشایش کردهایم. اصغر شدیداً نگران حاج قاسم است که باز هم به چندصدمتری مواضع داعش رفته. هرچه در توان دارد بهکار میگیرد تا مانع پیشروی او شود، اما حاجی زیر بار نمیرود و میگوید:
«آقای اصغر، خجالت بکش، من را از گلوله میترسانی؟»
بیشتر ما تا همینجای فیلم را بهخاطر داریم، اما شاید یک دیالوگ کلیدی را کمتر شنیده باشیم. آنجا که حاجی و آقای اصغر پیاده بهسوی جلوترین سنگرها میروند، گفتوگو به این شکل پیش میرود:
حاج قاسم: اصغر!
اصغر پاشاپور: جانم حاج آقا!
حاج قاسم: من که میدونم یونس بهت زنگ زده، گفته نذار حاجی جلوتر بره…
محافظی با ویژگیهای پدرانه؛ یونس مثل حاجی مراقب بود
از همان ابتدا، بیآنکه او را دیده باشم، مقهور ابهتش و شیفته جذبهاش شده بودم. معروف بود که حاج قاسم نیروهایش را مثل فرزندانش مراقبت میکرد؛ مدام تماس میگرفت، روز و شب و نیمهشب احوالشان را میپرسید، درست مثل پدر و مادری نگران. حالا این یونس کیست که همان مراقبت را نسبت به حاجی دارد؟ عاشقانه، مداوم، بیوقفه.
سوریه ۱۴۰۲؛ دیدار رؤیایی با قهرمان گمنام
چند ماهی گذشت تا اینکه در سال ۱۴۰۲ با گروهی از فعالان رسانهای ـ از اصولگرا تا اصلاحطلب ـ به سوریه رفتیم. عصر همان روز اول گفتند میهمانی داریم که قرار است ماجرای سوریه را برایمان توضیح دهد. چند دقیقه بعد، مردی با چهرهای مثل ماه و اندامی رشید وارد شد؛ از آنهایی که کاریزمایشان آدم را مجذوب میکند. میزبان گفت: «ایشان حاجیونس است!»
برق از سرم پرید. کسی او را نمیشناخت. در واقع هیچکدام از جمع، تا آن لحظه، او را ندیده بود. حاجیونس واقعاً روبهرویمان ایستاده بود و من از ذوق دیدن قهرمان رؤیاهایم در پوست نمیگنجیدم. ابهتش حتی فراتر از تصور ذهنیام بود. وقتی لب به سخن گشود، شیرینی کلامش به جذبهاش افزود.
گفت: «من اصلاً سیاسی به آن معنایی که در ذهنهاست نیستم؛ حتی با اغراق میگویم: سیاست هم بلد نیستم. با شما سیاسی حرف نمیزنم؛ فقط ماجرا را میگویم. قضاوت با خودتان.»
دانش میدانی کمنظیر؛ سوریه را از ریشه میشناخت
او هشت سال در سوریه بود. این کشور را موبهمو میشناخت: کوه به کوه، دشت به دشت، صحرا به صحرا، گروه به گروه، قبیله به قبیله، مذهب به مذهب. حتی بسیاری از فرماندهان نظامی و مسئولان سیاسیاش را نفر به نفر میشناخت. تحولات جغرافیای سوریه را لحظهبهلحظه در ذهن داشت.
روایتگری بیطرف؛ اعتمادسازی میان جناحها
در روزهایی که با او بودیم ـ چه در جلسه، چه در میدان ـ وقایع سوریه را دقیق روایت میکرد. ناگفتهها را بازگو میکرد، برخی گفتهها را تحلیل میکرد و حتی اصلاح میکرد. اصلاحطلبها را بیشتر تحویل میگرفت، تا نشان دهد این نبرد نه جناحی است، نه حزبی، نه صرفاً ایدئولوژیک.
آنقدر انسانی صادق و بیریا بود که حتی یک نفر تصور نمیکرد او یا ذهنش یا قلمش ابزار جناحیها شود. تا جایی که اصلاحطلبان گروه، روز آخر زودتر از بقیه به آغوشش رفتند و سختتر دل کندند.
تجلی صفات حاج قاسم در یونس؛ از نبوغ تا عرفان
در مسیر بازگشت، چه در ماشین و چه در هواپیما، فقط نگاهش میکردیم؛ چقدر این بشر دوستداشتنی بود. حین روایت سوریه، از نبوغ حاج قاسم میگفت، از عرفانش، از مهربانیاش. و عجیب آنکه هرچه میگفت، ما بخش زیادی از آن صفات را در خود یونس هم میدیدیم.
اضطرابی پنهان در دل یک فاتح؛ ترس از نرسیدن به شهادت
کنار آن ابهت، اضطرابی هم دیده میشد. انسانی که عمرش را با اشرار و دشمنان گذرانده، داعش را در چندقدمیاش دیده و هرگز عقب ننشسته بود، حالا چرا مضطرب بود؟
جواب روشن بود: میترسید بدون شهادت از دنیا برود. او همراه شهید همدانی و چند نفر دیگر، نخستین افرادی بود که برای مقابله با نقشه اسرائیل و تروریستهایش، به سوریه رفتند. همان گروهی که حاج قاسم بهشان گفت: «دستتان را میبوسم. شب و روز نخوابید، اما نگذارید سوریه سقوط کند!»
آن مأموریت به موفقیت رسید و یونس یکی از ارکان آن بود. اما دغدغهاش چیز دیگری بود...
دعا کن شهید شم؛ خواستهای همیشگی
در همان دو سال بعد از سوریه، هرگاه با ما تماس میگرفت یا پیامی میداد، همواره آخر حرفش این بود: «دعا کن شهید شم». من خیلی کم قربانصدقه کسی میروم، اما نمیدانم چرا از همان ابتدا مدام دلم میخواست برای حاجیونس قربانصدقه بروم. چون حس میکردم نزدیکترین فرد به حاج قاسم است؛ کسی که رفتنش هنوز داغش بر دلها مانده.
اما خود حاجیونس هم بزرگ بود؛ چهرهاش، اخلاقش، روحیهاش... همیشه پیش از هر گفتوگویی ناخودآگاه میگفتم: «فدات شم حاجی، دورت بگردم.» و او باز همان جمله را تکرار میکرد: «دعا کن شهید شم.»
پیش از سفر حج هم همان پیام تکرار شد...
چهل و چند روز پیش که قرار بود به حج بروم، ناگهان دیدم حاجی از مشهد پیام داده: «در حرم امام رضا (ع) دعاگوتم.» من هم گفتم که فردا عازم مدینهام و در این سفر دعاگوی او خواهم بود. باز همان جمله را گفت: «دعا کن شهید بشم.»
و نهایتاً؛ شهادت بهدست شقیترینها
او سرانجام بهدست رذلترین و شقیترین رژیمها به شهادت رسید. با عظمت رفت. اصلاً اگر حاجیونس شهید نشود، چه کسی باید شهید شود؟ حیف نیست چنین انسانهای مافوق، بیشهادت از دنیا بروند؟
اگر شهید نشوند، قانون خدا زیر سؤال میرود. مگر میشود من و حاجیونس هر دو بمیریم؟ نه. حاجیونسها شهید میشوند و زندهاند، و این دلهای امثال من است که مرده.
دعای پایانی؛ به رسم همیشه
حاجیونس...
مثل همیشه، فدات شم، دور سرت بگردم...
کمکمون کن.
منبع: خبر آنلاین