روایت زینب سلیمانی از انفجار مهیب در اولین شب تهاجم

5 hours ago 1

مردی که برای شهادت، دست همسرش را می بوسید

خیلی مسیر راه را روشن می کند. ویژگی دیگرش این بود که حتی اگر گاهی عصبانی بود، می گفت من می خواهم شهید بشوم و جبران می کرد. خدا را شاکرم که خبر شهادت همسرم را نیمه شب شنیدم یاد جمله حاج قاسم می افتم که می گفت: شرط شهیدشدن، شهید بودن است و حسین این جمله را زندگی کرده بود که به خواسته اش رسید. سه روز از جنگ می گذشت. نیمه شب بود که به دل مرضیه الهام شد که برای حسین اتفاقی افتاده است ...

گفتگو با رییس باند پلیس های قلابی در تهران / در قهوه خانه نشسته بودیم دستگیر شدیم

. گفت وگو با متهم راستش من اصلاً فکر نمی کردم گیر بیفتم. چند وقت بود که شرایط زندگی ام بد شده بود. اعتیاد به گل و حشیش همه چیز را خراب کرده بود. پول همیشه کم بود و بدهکاری پشت بدهکاری. اون روزها توی قهوه خانه با بچه ها آشنا شدم، همه مون وضع مالی مون افتضاح بود. یکی از همدستام ایده آدم ربایی رو مطرح کرد، اولش فکر کردم دیوانگیه، ولی وقتی دیدم چقدر پول گیرشون میاد، وسوسه شدم. ...

روایت همسر شهید نادی از خواب سردار دلها تا آخرین ماموریت

چفیه ای به او داده. شوخی کردم که سردار چفیه رو به تو بده؟ گفت: نه، جدی می گم. حس عجیبی دارم . انگشترش را درآورد، داد دستم. روش نوشته شده بود: یا ابوالفضل العباس . گفت: این رو بده به امیرعباس، یادگاری بمونه. و انگشتر دیگری با حک سرباز به دستش کرد و رفت. همان شب رفت، و دیگر نیامد . * لحظه ی شنیدن خبر همسر شهید نادی به لحظه شنیدن خبر اشاره می کند و می افزاید: اول گفتند ...

مسعود کرامتی: مدیران تلویزیون سالها زحمت کشیدند تا کسی تلویزیون نبیند

پرتوی قبل از ماهی به اسم عینک ساخته بود. من آن را نوشته بودم. با کامبیز خیلی صمیمی بودم و به عنوان دستیار کامبیز، سر آن کار رفتم. آنجا با آقای نیکخواه و خانم طائرپور که روحش شاد، ایشان هم آدم بزرگی بود، آشنا شدم. بعد از آن بود که مسافرخانه را برای تلویزیون کار کردم. این در واقع تستی بود که بعد به پاتال رسیدیم. سناریویی را رضا کیانیان و مهدی سجاده چی نوشته بودند. 27، 28 صفحه بود. آن موجود فانتزی و ...

روایت صمیمی فائزه از همسر شهیدش؛ از سادگی ازدواج تا شکوه شهادت

چیزی نمی گفت. شاید چون دیده بود که طاقت ندارم. فائزه می گوید: وقتی بیشتر ناراحت می شدم و گریه می کردم، دیگر چیزی از شهادت نمی گفت. فقط گفت: من همیشه کنارتم. حتی بابت حرف های گذشته اش هم عذرخواهی کرد . همسر شهید نادی از خوابی گفت که محمدرضا دیده بود و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در آن چفیه ای به او هدیه داده بود. فائزه به او گفت: "شاید چون زیاد به شهادت فکر می کنی، چنین خوابی دیدی. ...

راهی که یونس نوفرستی از مسجد تا شهادت پیمود

: می خوام بیام خونتون ، دیگر مطمئن شدم. یونس شهید شده بود. تا آخرین شب، دائم تماس می گرفت، جویای حال پدر، مادر و برادرش بود . وی با تأثر ادامه داد: دعای عرفه سال گذشته مسئول صوت مسجد بود، در آشپزخانه موکب کمک می کرد، پدرش کنارش بود. امسال که موکب نداریم، دل تنگی ام بیشتر است. هر گوشه ای از مسجد، خاطرات یونس را زنده می کند . * فعالیت های جهادی و خدمات اجتماعی شهید پدر ...

اسرائیل در شهرک شهید چمران دنبال کدام دانشمند بود؟ – تابناک

برای جاسوسی و خیانت به ایران پیشنهادهای میلیارددلاری و اقامت های طلایی دریافت کرده بود پیشنهادهایی که می توانست تا چندین نسلشان را تأمین کند اما یک کلام جلوی همه شان ایستاده بود و با یک نه قاطع جوابشان را داده بود. به خاطر استرس های مادر، دخترها بین خودشان هفته را تقسیم کرده بودند. قرار بود نوبتی به خانه پدری شان بروند تا بابا منصور و مامان معصومه تنها نباشند. آن روز هم نوبت مرضیه بود ...

همشهری ۱۴۰۴/۰۴/۲۲ - ۰۱:۳۱

منزل نو مبارک!

خانه ما هر ساله مراسم باشکوهی برگزار می شود. مصطفی و خانواده اش مانند دیگر فرزندانم در کنار ما بودند. حوالی ساعت چهار بعدازظهر بود که از اداره به آقاسیدمصطفی زنگ زدند و او را خواستند. مصطفی از جا برخاست، اما ریحانه سادات ناگهان با اضطراب به پدرش گفت: بابا نکنه اتفاقی برایت بیفتد؟ سیدمصطفی با آرامش جواب داد: نه، تماس از اداره بود. اما دلشوره آرام و قرار را از فاطمه سادات گرفته بود. سیدمصطفی بچه ...

به رهبرم بگویید ابوالفضل شما را خیلی دوست داشت

بود که من قلبم درد گرفت پسرم را صدا زدم و گفتم: حالم خوب نیست. شروع کرد به خواندن آیت الکرسی در فضای خانه، بعدش هم روی یک لیوان آب فوت کرد و گفت: مادر بخور، خنک می شوی. واقعاً دلم خنک شد و آرام شدم. بلافاصله بعد از این ماجرا، ابوالفضل انگار که حاجتش را گرفته باشد از جا بلند شد و گفت: ابوالفضل شهادتت مبارک... ابوالفضل شهادتت مبارک... گفتم: مامان این حرف ها چیست؟ گفت: باور کن شهید کنارت نشسته است. یه ...

شهید طهرانچی حلقه گمشده روایت برادرم بود

اشک هایم را نمی توانستم بگیرم. گفتم: آقای دکتر! اشکالی نداره که خونه ما نمیاین. من به تون حق می دم. ولی من هم به مادرم نمی گم که برای محمد توی آخرین لحظه چه اتفاقی افتاد. شما هم اگر یه زمانی اومدید خونه مون، لطفاً چیزی نگید. مامان تحمل این حرف شما رو نداره! و دکتر اشک می ریخت. خداحافظی کردم و زدم بیرون. دکتر ازم شماره تلفن خانه را گرفت که به مامان زنگ بزند و خبر بگیرد. ...

پرونده شوهرکشی در دادگاه بررسی می شود

حمل جسد به او کمک کنم. وقتی به خانه اش رفتم، دیدم ایرج فوت کرده است که با یکی از دوستانم که خودروی پراید داشت، تماس گرفتم و از او خواستم به خانه مژگان بیاید. وی ادامه داد: آن شب به دروغ به دوستم گفتم مرد فوت شده شوهرخواهرم است، اما بعد واقعیت را به او توضیح دادم. دوستم به من کمک کرد و جسد را به بیابان های اطراف قم بردیم و در آنجا رها کردیم. خسته شدم با اعتراف مرد ...

رکنا ۱۴۰۴/۰۴/۲۱ - ۲۳:۳۶

مهسا 14 ساله از تجربه تجاوز وحشیانه تنش می لرزد ! + نظر کارشناس

ناپدری ام فریاد زدم: تو پدر من نیستی و حق نداری به من امر و نهی کنی! مادرم که اوضاع را اینگونه دید گفت من شاید از تو بگذرم اما از همسرم نمی توانم بگذرم به همین دلیل من هم شب تولدم شبانه خانه را ترک کردم و به منزل دوستم رفتم و چند روز آنجا بودم، خیلی سخت گذشت رفتارهایشان با من بد بود و به خاطر من تحت فشار بود این بود که منزل آنها را نیز ترک کردم و در خیابان سرگردان بودم، در پارکی نشسته بودم که با پسر ...

ازدواج شوم پسر 18 ساله با دختری که 10 سال بزرگ تر بود

های خودشان را هم نداشتند. هر کجا برای یافتن شغلی می رفتم، در همان نگاه اول متوجه اعتیادم می شدند و پاسخ نه می شنیدم. بالاخره کارتن خواب شدم و از شدت خماری در کوچه پس کوچه های شهر سرقت های خرد انجام می دادم تا هزینه های اعتیادم تامین شود چراکه بعد از افزایش قیمت مواد مخدر سنتی، مصرف کریستال و شیشه را آغاز کرده بودم. این زندگی فلاکت بار در تاریکی یک شب زمانی متوقف شد که با شنیدن ...

هوشنگ خان، عزیز ایران، در خانه اش را به روی همه باز کرد

. صاحب خانه، با همسر و فرزندانش، در اتاق پایین سمت راست نشسته. همان اتاقی که پنجره اش رو به حیاط باز می شود. هوشنگ مرادی کرمانی، آقای قصه نویس، همان که قصه های مجید و مهمان مامان ، خمره و مربای شیرین را برایمان نوشته، حالا خودش نشسته وسط یک قصه. قصه ای که مردم برایش ساخته اند، با پاهای خود آمده اند و آن را زندگی کرده اند. برق خنده، ته چشم هایش پیداست. چیزی بین شوق و ناباوری. انگار خودش هم ...

شهیدی که تانکش را مثل ناموس نگه می داشت +عکس

...... بازگشت به خانه دو ماه طول کشید تا پیکرش را پیدا کردند. وقتی جنازه به ینگی امام رسید، پسر کوچکش فریاد زد: بابا چرا دستت را تکان نمیدهی؟ مادرش قرآن را باز کرد و آیهای خواند: وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا... امروز، مزارش در گلزار شهدای ینگی امام، زیارتگاه عاشقان است. روی سنگ قبرش نوشتهاند: غلامحسین آلاداغلو – سرباز کوچک امام زمان(عج) وصیت نامه نانوشته او هیچ وصیت نامه ای ننوشت، اما زندگی اش یک پیام داشت: اگر می خواهی زنده بمانی، باید یاد بگیری چگونه بمیری... ...

روایت دوم جنگ؛ باز سازی خرابه های روان

خانواده ا م عصبانی بودم، از مردم، از اینکه این قدر زندگیشان عادی است. یک جا هم یک سری آدم ها به من گفتند ایمان داشته باش دیگه، اعتماد کن به کشور و این موضوع خیلی من را خشمگین می کرد، اما نمی توانستم درباره اش با بقیه حرف بزنم. در این شرایط من از این فرد خواستم روایتش را بگوید. می خواستم از کسی که در حال دفع کردن است، بشنویم چه چیزی را تجربه کردی؟ در این جلسات آدم ها همدیگر را نمی شناختند. یک سری ...

یک جاسوس در تخت خواب | کاترین شکدم کیست و چه کرد؟

سورئال آن کنفرانس شگفت زده است: من وارد قلب تهران شدم. در سالنی در تهران نشسته بودم که مقابلم رئیس حماس، رئیس حزب الله و افرادی نشسته بودند که تمام هدف زندگی شان نابودی اسرائیل بود. ظاهرا هیچ کس به نام خانوادگی یهودی آشکار او، پرز، ثبت روی کارت شناسایی اش توجه نکرد. آن ها فقط یک دختر غربی از فرانسه را دیدند که می توانستند برای تبلیغات خود از او استفاده کنند. کاترین با میل خود با آن ها همکاری کرد و ...

امین زندگانی: ترانه چاوشی مانند سلاح پیشرفته عمل کرد

شرافتی هستیم. هیچ فروشگاهی غارت نشد. در شب عید هم چنین وضعی را شاهدید که مردم برای چند روز تعطیلات نوروز خرید می کنند. احساس کردم که چقدر بد است. این رسانه زمانی به جوانان و نوجوانان ما آسیب زده و ما از آن استفاده می کنیم. حکایت همان حکایت تیغ در دست زنگی مست است. حال باید تیغ را در جهت عدالت استفاده کنیم. با ایجاد این هشتگ خواستم بگویم که عده ای که در تهران نیستند، نگران خانه و زندگی شان نباشند و ...

شهادت بعد از آخرین پیامک!

به گزارش مشرق، سایه های غروب دهم تیرماه آرام آرام روی دیوارها می خزد و من برای دیدار و گفت وگو با پدر و مادر شهید حامد مشکاتی وارد کوچه 27 و سپس خانه شان می شوم. پرچم های اباعبدالله الحسین(ع) و حجله قرمزرنگ با عکس بزرگی از شهید و عکس کوچکتری از عموی شهیدش، در میانه حیاط جلب توجه می کند. چند روز بیشتر از شهادت پسر ارشد این خانواده نگذشته است؛ نگاه مصمم و نافذ شهید از عکس های روی دیوارش ...

مادر ایما و هیدا: دخترانم در خواب شهید شدند

آن شب، آیما و هیدا با چشمانی پر از شوق به پدرشان چسبیده بودند: "بابا، امشب پدر دختری می خوابیم!" هیچکس نمی دانست این آخرین آرزوی معصومانه شان قبل از پرواز به ملکوت خواهد بود. خبرگزاری فارس_ تفرش؛ ساعت سه بامداد بود... سکوت خانه تنها با نفس های آرام آیما و هیدا شکسته می شد، علیرضا، پدری که آن شب قهرمانانه نقش "پدر دختری" را پذیرفته بود، دستان کوچک فرزندانش را در آغوش گرفته بود. ...

روایتِ افراد دارای معلولیت از 12 روز جنگ/ از احساس رها شدگی تا تاخیر در پرداخت کمک هزینه معیشتی

دارای معلولیت در شرایطی مثل جنگ وجود ندارد. مثلا من می خواستم از تهران فرار کنم اما هیچ وسیله ای پیدا نکردم و تاکسی های اینترنتی هم قیمتشان چندین برابر شده بود. چند روزی تهران ماندم و در نهایت مجبور شدم با کرایه های چندبرابری خودم را به جایی برسانم. حالا معلولانی داریم که وضع مالیِ بدی دارند؛ کسانی که نه جایی برای رفتن داشتند و نه کسی کمک شان می کرد. آن ها باید در این شرایط چه کار می کردند؟ باید ...

یارکشی حاج قاسم برای رجعت

فاش نیوز - وقتی خبر شهادت فرماندهانمان را شنیدم به همه گفتم: به نظر من سردار سلیمانی دارد یارکشی می کند برای رجعت. اینها را خانم عزیزانی می گوید .عزیزانی همسر شهید عابدی و خواهر دو شهید است. مزار شهدای هفتاد و دو تن بهشت زهرا(س) امروز میزبان بانوانی از 100 هیئت شهر تهران است. بانوانی که معروف اند به رهروان زینبی و آمده اند تا یاد شهدای جنگ 12 روزه را زنده نگه دارند. مراسم با ...

ثبت نام وام ازدواج 60 میلیونی فرزندان بازنشستگان آغاز شد | پرداخت اقساط وام؛ 60 ماهه

بودم سر سفرهٔ صبحانه. رادیو روشن بود. زمان اخبار صبحگاهی بود. مدتی بود خرمشهر خونین شهر نامیده می شد، بس که خون به پای هر وجب خاکش ریخته شده بود. گویندهٔ خبر با صدایی بغض آلود خبرِ سقوطِ خرمشهر را اعلام کرد. صدای تق و توقِ قاشق چای خوری ها، که گویی می خواست نه شکر که سنگ را در استکان ها حل کند، بند آمد و لقمه راه گلو را بست. هیچ کس حرفی نزد، نه آه و افسوس و اشکی، نه لعن و نفرینی، هیچ. چیزی که اعلام ...

حافظ قرآن بودن یک امتیاز و فرصت برای ساختن زندگی بهتر است

همین حضور مستمر بذر علاقه به قرآن را در وجودم کاشت. 12 ساله بودم که دوباره وارد فضای قرآنی شدم. مدتی به کلاس های روخوانی و حفظ رفتم. البته به خاطر فشار درسی و مشغله های نوجوانی، این مسیر چند بار قطع و وصل شد. اما هر بار که فاصله می گرفتم، احساس خلأ عمیقی داشتم به ویژه از نظر روحی. همین خلأ باعث شد دوباره به قرآن برگردم اما این بار با هدف گذاری مشخص برای حفظ. ایکنا- چه کسی نقش اصلی را در ...

مطالبه مردمی برای حذف سربازی اجباری؛ آغاز کارزاری برای تغییر به نظام حرفه ای

. ماجرا درباره خانه کیوان ساکت هم همین طور است. خانه ای که صرفاً انبوهی از آهن و سیمان نبود و با مهمان ها و خاطراتش ساخته شده بود: خانه، صرفاً چهاردیواری نیست؛ خانه خاطره دارد. خانه ما، خانه ای بود که افراد بزرگ بسیاری در آن رفت وآمد کرده بودند. وقتی با آن فاجعه مواجه شدم، اولین خاطراتی که از ذهنم عبور کرد، مربوط به آن انسان ها بود... آن لحظات... آن کسانی که آنجا نشسته بودند، حرف زده بودند، خندیده ...

اسرائیل جایی را زد که در آن موسیقی زندگی می کرد

سر انسان فرود بیاید یا موشکی خانه اش را هدف قرار دهد. واقعاً نخستین پرسشی که به ذهنم رسید و خواستم گفت وگو را با آن آغاز کنم، این بود که شما اولین مواجهه تان با این اتفاق چگونه بود؟ فکر می کنم آن لحظه در خانه نبودید، درست است؟ باید خودت ببینی ساکت شروع به سخن می کند و از ساعات اولیه حمله اسرائیل می گوید: اگر در خانه بودم که الان نمی توانستم با شما حرف بزنم. بله، خبر حمله ابتدا از ...

آخرین مأموریت ؛ روایتی از مجتبی که با آمبولانس تا مرز شهادت رفت

تقریبا همه به جز بهنام و مجتبی را پیدا کردم. سراغ خودروهای خودمان که کمی آنطرف تر پارک شده بودند رفتم، خودروی آمبولانسمان کاملا سوخته و چیزی از آن نمانده بود. در جنگ غزه دیده بودم که رژیم صهیونیستی حتی به امدادگران نیز حمله می کند اما باورم نمی شد تا اینکه دیدم آمبولانس کاملا از بین رفته است، دقایقی بعد بهنام که خونی شده بود به سمت ما آمد؛ اما خبری از مجتبی نشد. امیدوار بودیم ...

Read Entire Article