باشگاه خبرنگاران جوان- پای آدمهای این روزگار، خستهتر از آن است که راه برود. راه که چه عرض کنم؛ کشیده شود، کشیده بشود، بیصدا و بیرمق، در خیابانهای پر دود و دفترهای پر قسط. آنقدر از این کوچه به آن کوچه دویدهاند برای یک لقمه نان حلال، که جانشان سرآمده برای رفتن در مسیری چند هزار کیلومتری، زیر آفتاب خوزستان و روی خاکی که خودش تشنهتر از هر زائری است؛ و من، خستهتر از همیشه، پر از تردید، پر از سوال، خودم را رسانده بودم به مرز شلمچه. برای دیدن. فهمیدن و پرسیدن اینکه مگر آنطرف مرزها چه خبر است که مردم کار و زندگیشان را ول میکنند، پای پیاده میروند سمت خاکی که معلوم نیست چه دارد جز گرما، ازدحام و سختی؟ مگر آنطرف، بین عمودها، چه دستی روی شانههاست که آدمیزادِ خستهی قرن تکنولوژی را از خانهاش میکَند، کولهاش را میبندد و میفرستد به دل بیابان؟
در جستوجوی جواب
پاسخ همه اینها را میخواستم. جوابی که قانعم کند برای باور قدمهای لرزان آن پیرزن خمیده، که با چمدان چرخدارش، از عمق خوزستان آمده بود. جوابی که بفهمم چرا مردی با پاهای بریده، از بستان خودش را رسانده تا لب مرز.
کلافه از اتوبوس پیاده شدم. گرد و خاک، مثل دود طاعونزدهای پخش بود. گرما نفس نمیکشید، میسوزاند. حتی آهنِ نردهها، انگار نفس آتش گرفته بود. به گیت ورودی خیره ماندم. زنها با عباهای عربی، مردها با حولههای خیس روی گردن، بچهها با کلاههای مقوایی و من وسطشان، دنبال پاسخ. اینجا ۵۴۹ کیلومتر تا کربلا.
پسرم میگفت نرو مادر
از آن دور، از لابهلای مینیبوسهای فرسودهای که از روستاهای هویزه و رفیع آمده بودند، پیرمردی پیاده شد. قد بلند، لاغر، آفتابسوخته. شانههایش را گرد نکرده بود، اما رنج همه دنیا در چشمهایش بود. آرام قدم برمیداشت؛ با طمأنینه کسی که میداند مقصد کجاست و چرا میرود. چشمم دنبال او افتاد.
نشستم روی سکوی سیمانی کنار نردههای مرز. نه برای خنک شدن. برای دیدن. برای فهمیدن. اول زنی آمد، با قدی خمیده و صورت آفتابسوخته. لبهایش بیصدا ذکر میگفت، پایش میلرزید، اما عقب نمیماند. وقتی کنارش ایستادم، سلام دادم. مکثی کرد و گفت: «پسرم میگفت نرو مادر، تو که زانوت آب آورده. گفتم حسین منتظر ماست. من هم نذر کردم، هر سال تا زندهام، یه بار بیام بگم رسیدم مادر... رسیدم.»
درد برای او درد نیست
اشکش نیامد، اما صدایش شکست. گویی هر جملهاش با استخوانهای زانوهای ورمکردهاش بالا میآمد.
بعد پیرمردی آمد. عصا به دست، با دشداشهای سفید و عرقنشسته. عکس سه پسر را با سنجاق زده بود روی سینهاش. یکی لباس خاکی داشت، یکی لباس سربازی، یکی فقط لبخند. گفت: «این پا رو جنگ ازم گرفت. سال شصتودو. دکتر گفت نمیتونی زیاد راه بری. ولی از وقتی اربعین راه افتاده، این پا از همه جوونتره. درد که واسه حسین باشه، درد نیس. مرهمه.»
فقط نگاهش کردم. کلماتم کم آورده بودند. لقمه نانی که تعارف داده بود را بوسیدم و در دلم گفتم: «تو با همین پا به کربلا میرسی، من با این همه تردید، شاید هیچوقت.»
آماده شوید برای رفتن
از پشت سر صدای چرخ چمدانی آمد. زنی مسن، با قدی کشیده و روسری مشکی، با چمدانی پر از نان خشک و خرما و لباسهای ساده. وقتی رسید، انگار خودش را نمیکشید، داشت پرواز میکرد. با لبخند گفت: «من بچههام گفتن تو که سنات بالا رفته، بمون خونه. گفتم مادر، دل پیر نمیشه. اگه حسین صدام زده، یعنی هنوز از من کاری ساختهست. حسین سن نمیپرسه، نیت میپرسه.»
زن دیگری که از کنارش رد میشد، دستی به شانهاش زد و گفت: «خدا عمرت بده حاجخانم، تو برامون حجتی والله.» صدای مسوول کاروان بلند شد: «حرکت کنید، آماده شید برای رفتن سمت گیت.»
من داشتم کیفم را جمع میکردم. هنوز چشمم دنبال پیرمردِ عصا به دست بود، زن خمیده، زن چمدانبهدست. همه آرام آرام راه افتاده بودند. نه هل میدادند، نه فریاد میزدند، فقط میرفتند. هرکس ذکر خودش را داشت. هرکس دلی داشت که از جای دیگری کنده شده بود.
منِ همیشه جا مانده ...
خواستم بلند شوم، اما نتوانستم. پاهایم یخ زده بودند. نه از گرما. از بغض. از حیرت. از شرم. دیدم که همه رفتند. آرام، بیادعا. از جلوی من رد شدند و به یک راه باریک و بلند گره خوردند ولی انگار از درونم عبور کردند. من، وسط ازدحام، جا مانده بودم.
نه به خاطر خستگی. نه بیحوصلگی. به خاطر اینکه فهمیدم این راه، با پا رفتنی نیست. با دل رفتنی است؛ و دلِ من، هنوز جا مانده بود، در چشمان آنهایی که خسته نبودند، چون فقط عاشق بودند و عشق «حسین» مشایهشان کرده بود.
منبع: فارس