باشگاه خبرنگاران جوان - بعد از بمباران ساختمان شیشهای صداوسیما، التیام بغض فروخورده مردم ایران، خبر آغاز موج جدید حملات ایران بود. ما گوشبهزنگ شنیدن این خبر بودیم و شیربچههای هوافضا در سختترین شرایط در حال آمادهکردن مقدمات پاسخی دندانشکن. شهید «مهدی شعبانی» یکی از اعضای گروه شلیک نهایی در موج نهم عملیات وعده صادق ۳ بود؛ پاسدار دهه هشتادی که رازی مگوی او را حتی سردار حاجیزاده هم نمیدانست.
«حافظ کل قرآن بودن در پروسه استخدام در هوافضا شبیه یک برگ برنده بود. چون مهدی مدرک بینالمللی سهزبانه برای حفظ قرآن داشت. اما در هیچ یک از فرمها اشارهای به این موضوع نکرد. بعد از شهادت او بود که راز شجاعت و جسارت پاسدار دهه هشتادی هوافضا برای فرماندهان و دوستان مهدی برملا شد.» زندگی شهدای دهه هفتادی و دهه هشتادی هوافضا شاهنامهای است با فصلهای ناب خوانده نشده. مثل شهید «مهدی شعبانی» که گفتوگوی ما با خانواده اش با این روایت آغاز میشود؛ روایتی از زندگی جوانی که آیه آیههای قرآن را چراغ راهش در مسیر حفظ اقتدار و عزت ایران کرد؛ جوانی که سری پر از سودا برای تربیت حافظان قرآن داشت، چطور سر از هوافضا در آورد؟
سال دهم؛ سال سرنوشت ساز
مهدی رسید به آیه ۱۶۹ سوره آل عمران وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون مردمکهای چشم مهدی قفل شد در مردمک چشم مادر. شاید آن روز مادر هیچ وقت فکر نمیکرد تنها پسرش مصداق این آیه شود آن هم در نبرد با شقیترین آدمهای روزگار. مادرش مربی قرآن بود و صدای قرآن، موسیقی متن زندگی شان. اینطور شد که مهدی از کودکی مانوس با آیههای قرآن بود. در مسیر خانه به مهدکودک و هر فرصتی که پیش میآمد صدای صوت قرآن، گوش مهدی را پر میکرد. ثمره این هم نشینی این بود که او در ۶ سالگی، حافظ جزء ۲۹ و ۳۰ قرآن شد وقتی هنوز حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداشت.
از ۷ سالگی صدای اذان و اقامه گفتن مهدی در مسجد محل میپیچید. کلاس سوم و چهارم را جهشی خواند و رفت پنجم. انس با قرآن کار خودش را کرده بود و مهدی سال دهم تحصیلی تصمیم گرفت، مرخصی تحصیلی بگیرد و در دوره حفظ یکساله قرآن شرکت کند. یک سال وقفه تحصیلی، او را در جامعه القرآن حافظ کل قرآن کرد و همچنان نقش اصلی را مادر داشت. آسمان به زمین میآمد و زمین به آسمان، برای تثبیت، روزی یک جزء با مهدی قرآن کار میکرد. هر دو زانو به زانوی هم مینشستند و قرآن میخواندند.
درخواست استخدام حافظ کل قرآن برای استخدام در هوافضا
در دانشگاه مذاهب اسلامی، رشته علوم قرآن و حدیث قبول شد. اما بعد از دو سال یک شب به پدرم گفت بابا من میخوام بیام هوافضا. از پدر اصرار که تو حافظ کل قرآن هستی و شاگرد داری. میتوانی کلی حافظ تربیت کنی. مبلغ شوی. این هم یک نوع جهاد است. اما فایدهای نداشت. بابا از در دیگری وارد شد، شاید پسر خلفش تحصیلات دانشگاهی در رشته علوم قرآن را نیمه کاره نگذارد، دست مهدی را گرفت و به خاطرات کودکی تا نوجوانی برد. سختی نبودنهای پدر، ماموریتهای بیوقفه. تنهاییهای خانواده. اما مهدی تصمیم خودش را گرفته بود.
در برابر اصرارهای خانواده در نهایت حرفی زد که خانواده قانع شد. برای عزم راسخ خودش و استخدام در هوافضا استاد شهریار را مثال زد. گفت استاد شهریار داشت مدرک دکترا را میگرفت و به پزشک بودن نزدیک بود اما دنبال علاقه و آرمانش رفت و حالا شعرهایش در ذهن میلیونها ایرانی حک شده. اصلا همان شعر علیای همای رحمت تو چه آیتی خدا را… که شهریار گفته برای عاقبت بخیر شدنش کافی است. من هم احساس میکنم در لباس پاسداری بیشتر به درد امام زمان (عج) میخورم.
پارتی بازی نداریم
«بابا گفت خودت هستی و خودت ها. از درخواست استخدام تا باقی ماجرا. فکر کن من آنجا نیستم. پارتیبازی نداریم. اما هیچکدام از این بهظاهر سنگاندازی ها، خللی در تصمیم مهدی ایجاد نکرد. تصمیم خودش را گرفته بود و وارد هوافضا شد. حافظ کل قرآن بودن در پروسه استخدام شبیه یک برگ برنده بود. چون مهدی مدرک بینالمللی سهزبانه برای حفظ قرآن داشت. اما در هیچ یک از فرمها اشارهای به این موضوع نکرد. هیچکدام از همکارانش هم نمیدانستند که او حافظ کل قرآن است. خوشش نمیآمد. نه فقط همکاران او در هوافضا، خاله، دایی، عمو هیچکس نمیدانست مهدی کتاب آسمانی را از بر است.. همیشه میگفت من قرآن را برای دل خودم حفظ کردم نه برای فخر فروختن به دیگران.» خواهر شهید زندگی برادر را شیرین روایت میکند.
آخرین شیفت خادمی در چایخانه امام رضا (ع) قبل از عملیات
کاش از تک تک آن لحظهها و ثانیهها فیلم میگرفت. در آخرین ساعتها و روزهای زندگی مهدی شعبانی نابترین خاطرات پدر و پسریشان رقم خورد در دنجترین جای دنیا. در چایخانه امام رضا (ع). پدر و پسر هر دو خادم چایخانه امام رضا (ع) بودند و همیشه شانه به شانه هم در چایخانه خدمت میکردند در شیفتهای مشترک. حال پدر و پسر عجیب تماشایی بود. ۲۱ و ۲۲ خرداد آخرین شیفت مشترکشان بود در چایخانه. آخرین سلام، آخرین خداحافظی. بامداد ۲۳ خرداد تلفن مهدی و پدر زنگ خورد و قرار شد در اولین فرصت خودشان را به تهران برسانند.
در آخرین گفت و گوی مادر پسری چه گذشت؟
پروازها لغو شده بود و باید با اتوبوس بر میگشتند. در مسیر برگشت خبر شهادت سردار حاجی زاده و سردار سلامی را شنید و خدا میداند که به مهدی چه گذشت. این لحظات را مادر شهید روایت میکند؛ «مهدی کنار من در اتوبوس نشست. پسرم تا به آن قد و قامت رسیده بود تا به حال بغضش را اینطور ندیده بودم. انقدر که سردار حاجی زاده را دوست داشت. حس انتقام را در چشمان و صورتش میدیدم. میگفت این دفعه اسراییل غلط زیادی کرده. آن مسیر برگشت از مشهد تا تهران آخرین خاطرات مادر پسری را هم رقم زد. مهدی از مشهد تا تهران رجزخوانی کرد و با بغض میگفت مامان برام دعا کن در راه نابودی اسراییل شهید بشم. رسیده و نرسیده خداحافظی کرد و رفت که رفت.»
نقش شهید دهه هشتادی در موج نهم عملیات وعده صادق ۳
بعد از بمباران ساختمان شیشهای صداوسیما، بغضهای فروخورده مردم ایران را فقط خبر آغاز موج جدید حملات ایران و اصابت موشکهای ایرانی در قلب سرزمینهای اشغالی میتوانست التیام ببخشد. ما گوشبهزنگ این خبر بودیم و شیربچههای هوافضا در سختترین شرایط در حال آمادهکردن مقدمات شلیک موشکها و پاسخی دندانشکن بودند. مهدی شعبانی یکی از اعضای گروه شلیک نهایی در موج نهم عملیات وعده صادق ۳ بود. مرهم دل مادر داغدیدهای که از قد و بالای رشید پسرش، پیکری سوخته و غیر قابل شناسایی، پیچیده در کفن تحویل گرفته، چیست؟ روایت ایثار و از خودگذشتگی شهدا در نبرد با اسرائیل برای خانوادههایی که جگرگوشه ازدستداده اند، شبیه نسیم فرح بخشی است که دل داغدارشان را کمی خنک میکند.
مادر شهید با افتخار و اقتدار از آخرین جانفشانیهای فرزندش میگوید؛ روایتهایی که بعد از شهادت از قول دوستان و همرزمان فرزندشان شنیدهاند؛ «از فرماندهان و دوستان مهدی شنیدیم که بین بچههای هوافضا برای سوارشدن بر لانچر و هدایت موشک برای شلیک، رقابت تنگاتنگی بوده. هر چه از جزئیات و شرایط آن روزها و لحظهها بیشتر میشنویم، بیشتر افتخار میکنیم به رقابت خالصانه عزیزانمان برای شهادت. چون ایران هر بار موج جدید عملیات را در شرایط خاصی انجام میداده که امکان حمله پهپادی به لانچرها برای جلوگیری از آغاز عملیات وجود داشته است.
اما در همان شرایط خاص مهدی داوطلب میشود و پشت لانچر میرود. فرماندهانش میگفتند مهدی سه پرتاب موفقیتآمیز هم داشته و بعد از هر شلیک، هم اشک شوق میریخته هم اشک فراق برای سرداری که مراد و مریدش بود. اما فراق مهدی و سردار طولانی نبود. مهدی و گروه ۷ نفره از دوستانش وقتی در حال آمادهسازی موشکها برای شلیک بودند، شهید شدند. پیکر مهدی ۲۴ساله من کاملاً سوخته بود و دومرتبه از ما آزمایش دی ان دی گرفتند و بعد از چند روز خبر قطعی شهادتش را به ما دادند.» مهدی شهید شد، سوخت. حتی پیکری از او نماند که با او وداع کنم اما رگ شجاعت و غیرت پسر من و دستپروردههای سردار حاجیزاده بود که سرنوشت جنگ ۱۲ روزه را طور دیگری رقم زد.»
ماجرای سلفی شهادت با سردار حاجی زاده
عکس پروفایل مادر، تصویری است از مهدی در کنار سردار حاجیزاده و قصه این عکس از زبان مادر شنیدنی است؛ «یک روز دستهجمعی و خانوادگی بیرون بودیم. خانواده سردار هم بودند. آن روز همه با هم یک عکس دستهجمعی گرفتند. اما مهدی رفت جلو سردار حاجیزاده و گفت حاجآقا اجازه میدید یک سلفی دونفره با هم داشته باشیم. انشاءالله همای سعادت یار باشد و ما شهید بشیم و از من در کنار شما عکسی برای پروفایل خانوادهام باشد و چند ماه بعد، آن سلفی به تعبیر مهدی، سلفی شهادت شد.»
ماجرای دفترچه خاطرات قطعه ۴۲
زائران قطعه ۴۲ میدانند این قطعه از بهشت جان میدهد برای درد و دل، برایآنکه بنشینی سر مزار ساکنانش و دلی سبک کنی. هر زائری با یکی از اهالی این بهشت سَر و سِری پیدا میکند و آن شهید میشود مأمنی برای حال خوبش و واسطهای برای شفاعت و برآوردهشدن حاجت دلش. اما قصه بعضی از شهدا خاصتر است؛ مثل شهید مهدی شعبانی؛ شهید دهه هشتادی و حافظ قرآن هوافضا که دفترچه دلنوشتهای همیشه روی مزارش هست. ماجرای این دفترچه را خواهر شهید روایت میکند؛ «بعد از مراسم تدفین ما دفترچهای بر سر مزار گذاشتیم. فردای آن روز که سر مزار برادرم آمدم دیدم زائران آمدند و کلی دلنوشته قلم زده اند. بعضی برای روا شدن حاجتشان شهید را واسطه قرار دادند، بعضیها بدون درخواستی حرف دلشان را مینوشتند. در این مدت که از شهادت مهدی گذشته چند دفترچه پر شده و با دفترچههای جدید جابهجا کردیم. حالا این دلنوشتهها دلخوشی ما شده، دختر نوجوانی یک هفته آمده و راز دلش را نوشته و حاجتش را از شهید خواسته و دو هفته بعد دوباره در دفتر نوشته ممنونم که به من کمک کردی. مشکلم حل شده آقا مهدی. از این مدل دلنوشتهها تا دلتان بخواهد در این دفترچهها بهیادگارمانده است.»
مهمانان ویژه مزار شهید دهه هشتادی حافظ کل قرآن
مزار شهید مهدی شعبانی هر هفته مهمانان ویژهای دارد با قصههای خاص؛ این مهمانها هر هفته قصه کتاب زندگی مهدی را برای مادر تکمیل میکنند و از رازهای مگوی مهدی میگویند. بعد از شهادت مهدی و از زبان شاگردانش بود که خانواده فهمیدند او در کنار همه دلمشغولیها در هوافضا، استاد قرآن هم بود و ۲۰۰ شاگرد حفظ قرآن داشت. وقتی شاگردانش برای وداع بر سر مزار مهدی میآمدند و از رفاقتهایشان با استاد میگفتند. همین هفته قبل یکی از شاگردانش بر سر مزار آمد و اشکریزان از روزی گفت که گرهای به کارش افتاده بود و مهدی ۳۰ میلیون به او داده و گفته هر وقت خواستی و هر وقت داشتی این پول را برگردان. اگر هم شهید شده بودم یا نوشجانت یا اگر خیلی اصرار داری پول را به دفتر رهبری بده تا برایم نماز و روزه بخوانند. خواهر شهید میگوید: «یک هفته بعد از شهادت یکی از شاگردانش که حافظ کل قرآن شده بود بر سر مزار آمده بود و میگفت قرار بوده این هفته آقا مهدی آزمون حفظ قرآن را از من بگیرد حالا آمدم بر سر مزارش تا آزمون بدهم و بگویم حافظ قرآن شدنم را مدیون آقا مهدی هستم.»