باشگاه خبرنگاران جوان - سیده نسترن حسن آبادی؛ روستاهای دامغان را هرکس به رنگ و بوی خودش میشناسد؛ یکی برای دشتهای بیانتها، دیگری به بازارهای قدیمی و برای مردم روستای کلاته ملا، بوی نان تازه و صدای خروس صبحگاهی. اینجا، آغاز روز شبیه یک موسیقی آرام است: صدای لگدزدن گاوها در طویله و شرشر آب در جویهای باریک.
صبحهایی که از تنور خاک، بوی زندگی برمیخاست
زنها در اینجا سالهاست که با طلوع خورشید بیدار میشوند و با غروب آن، هنوز کارشان تمام نشده. دستهایشان میان خمیر نان، تار و پود قالی یا روی دسته بیل در مزرعه میچرخد. این زنان، ستونهای خاموشی هستند که نه فقط سقف خانههایشان، که سقف امید یک استان را نگه داشتهاند.
هیچکس در روزهای عادی فکر نمیکند که همین دستان، روزی در میانه بحرانی به وسعت یک جنگ، بتواند معنای مقاومت را بازتعریف کند. اما خردادماه سال ۱۴۰۴ نشان داد که تاریخ گاهی بیخبر، نقشهای تازهای بر چهره آدمها میکشد.
زنان در سنگرهای بینام اما ماندگار
جنگی که از میانه خرداد ۱۴۰۴ آغاز شد، یکباره فضای جامعه را به جبههای پنهان بدل کرد. . تلویزیون خبر حمله موشکی دشمن به چند نقطه کشور را مخابره میکرد، اما در پسِ هر خبر کوتاه، صدها روایت خاموش از مردم نفس میکشید. زنانی که شاید هیچگاه نامشان در فهرست فرماندهان ثبت نشود، اما تار و پود زندگی جامعه را چنان نگه داشتند که گویی هر خانه، خط مقدمی بیپرچم بود.
در شمال تهران ، عدهای مسئول تدارک و پشتیبانی شدند و در قلب شهر، آنها که کارمند بودند، با وجود خطر، سر کار حاضر شدند تا چرخ زندگی مردم از حرکت نایستد. در روستاها، زنانی با دستهای خود نان پختند، زخمها را شستند و کودکان را از جنگ دور نگه داشتند. گاهی این نقشها چنان در تار و پود روزمره پنهان میماند که وقتی حادثهای رخ دهد، ابعاد واقعی آن دیده میشود.
وقتی از جنگ میگوییم، بیشتر تصویر خاکریز و سرباز به ذهن میآید. اما دفاع مقدس ۱۲ روزه که از میانه خرداد آغاز شد، مرز میان خانه و جبهه را برداشت.
در شاهرود، گروهی از بانوان بستههای امدادی را برای مناطق هدفگرفتهشده آماده کردند. در گرمسار، زنانی با پخت نان و غذای گرم، نیروهای امدادی را پشتیبانی کردند. در روستاها، زنان با چیدن میوه و خشککردن سبزیها، برای تغذیه خانوادههایی که مردانشان به کمکرسانی رفته بودن و سهم خود را ادا کردند ؛ بانوانی که شاید در اخبار کمتر نامی از آنها آمده باشد، اما بدون این پازل بینام، هیچ تصویری از مقاومت کامل نمیشد.
در روستای کلاته ملا، زندگی هنوز همان ریتم قدیمی را داشت. کوچههای خاکی، حیاطهای پر از درخت توت، و دیوارهای کاهگلی که تابستانها بوی خاک داغ میدادند. در یکی از همین خانهها، زنی زندگی میکرد که بعدها نامش بر زبان همه افتاد: عاطفه صادقزاده.
او در همین روستا به دنیا آمده بود. کودکیاش میان بازیهای حیاط و قصههای شبانه مادر گذشت. پس از گذشت جوانی اش در تهران، مشغول به کار شد.
معماری که خیابان بهشتی را به معبد ایثار بدل کرد
عاطفه فوق لیسانس معماری داشت.اما پس از فارغالتحصیلی، به جای رفتن به دفاتر بزرگ معماری، تصمیم گرفت در مسیری سادهتر اما انسانیتر قدم بگذارد. در خیابان بهشتی تهران، در یک شرکت لوازمالتحریر مشغول شد. عاطفه میگفت: "دفتر و قلم هم میتواند امید ببخشد، حتی اگر بناها را من نسازم."»
خیابان شهید بهشتی تهران – خیابانی که بیشتر به ترافیک عصرگاهی و بوی قهوه کافههایش معروف بود – هدف حمله موشکی رژیم صهیونیستی قرار گرفت. وقتی اولین خبرها از حمله موشکی رژیم صهیونیستی منتشر شد، زندگی بسیاری تغییر کرد. آژیر خطر، سایهاش را روی شهر انداخت. بسیاری از کارمندان مرخصی گرفتند یا دورکار شدند، اما عاطفه تصمیم گرفت بماند. به همکارش گفته بود: «زندگی که قرار است بایستد، دیگر زندگی نیست. اگر همه برویم ، چه کسی در خانه می ماند؟»
صدای انفجار چنان بود که شیشههای چند خیابان آنسوتر فرو ریخت. مردمی که آنجا بودند، یا به سمت پناهگاهها دویدند یا درجای خود ماندند، حیران از اینکه زندگی چطور میتواند در یک ثانیه از عادیترین لحظه به نقطه پایان برسد.
عاطفه صادقزاده، یکی از همان مردمی بود که آنروز در خیابان بود؛ همان معماری که"نقشههایش برای همیشه روی کاغذ ماند، اما این بار، طرحی زد که در تاریخ حک شد.
شرکتی که آخرین یادداشت کارمندش، با خون امضا شد
بیستوششم خرداد، عاطفه در خیابان شهید بهشتی بود. آژیر خطر تازه به پایان رسیده بود که صدای انفجار، هوا را شکافت. موج انفجار، دیوارها را فرو ریخت و زندگی عاطفه همانجا به پایان رسید. شاهدان میگویند به دلیل جراحات زیاد، عاطفه شهید شد.
بازگشت به خاک مادری
دو روز بعد، بیستوهشتم خردادماه، روستای کلاته ملا از صبح در انتظارش بود. پرچمها نیمهافراشته؛ صدای قرآن از بلندگوهای مسجد پخش میشد و گلزار شهدا آماده پذیرش تازهترین عضو خود بود. مادرش، با دستانی که هنوز بوی نان خانگی میداد، آرام بر پیکر تک دخترش خم شد و چیزی زمزمه کرد که فقط خودش و خدا شنیدند و عکس دخترش را به سینه فشرد.
مراسم خاکسپاری در گلزار شهدای روستا برگزار شد. خاک تازه، زیر آفتاب ظهر، بوی تندی داشت؛ بوی آمیختهای از اندوه و غرور. مردی مسن از میان جمعیت گفت: اینها فرزندان همین خاکاند، مثل درختان انار ما. یکروز شکوفه میدهند، روزی دیگر سایه میبخشند، و گاهی، ثمره شان را در راه وطن میبخشند.
«روشنیِ روشنا؛ میراث مادر در قاب یک نگاه»
پدر شهیده، با صورتی آمیخته از صلابت، از دخترش گفت؛ عاطفه نه فقط بهعنوان دختری که خونش در راه حقیقت ریخته شد، بلکه بهعنوان تکفرزندی که ستون امید خانه بود.
او با صدایی آرام گفت:«عاطفه حقوق ماهانهاش را مثل کاغذی سفید، خطخطی نمیکرد؛ بلکه با وسواس خاصی تقسیم میکرد. هر ماه، بخشی از آن را برای کودکان بیبضاعت کنار میگذاشت، گویی میخواست دفتر زندگیشان خالی از امید نماند.»
پدر، چشمانش را به دوردست دوخت؛ گویی میخواست عاطفه را در جایی میان آسمان و خاک دوباره ببیند، ادامه داد:«زندگیاش وقف دیگران بود. از بچههای کار گرفته تا کودکان نیازمند. همیشه میگفت: "اگر دست یک بچه را بگیری، انگار فردای کشور را گرفتهای." همین بود عاطفه من… همین بود آنچه از او جا مانده؛ مهری بیپایان و ایثاری بیادعا.»
نگاهش برای لحظهای روشن شد و ادامه داد:«یک دختر دهساله به نام روشنا دارد. روشنا همه دلخوشی عاطفه بود؛ هر وقت اسمش را میآورد، چشمانش پر از ستاره میشد. حالا روشنا، با همان نگاه معصومانهاش، میراثدار راه مادرش است.»
سکوتی در اتاق نشست. صدای گامهای روشنا در حیاط، به آهستگی در فضا پیچید؛ صدایی که یادآور میشد؛ هرچند عاطفه رفته است، اما نور مهربانیاش در نسل تازه ادامه دارد..
یادمانی که در دلها ماند
در دفتر کار عاطفه در شرکت، همه چیز دقیقاً به همان شکلی است که در روز حادثه رها شده بود: عینک مطالعه روی پروندهها، لیوان آب روی میز و تابلوی کوچکی روی دیوار با جملهای با دست خط زیبای خودش: "زیباترین بناها آنهایی هستند که با عشق ساخته میشوند." همکارانش هر صبح پیش از شروع کار، دقایقی در سکوت به احترامش میایستند. شاید این همان "معماری مقاومت" باشد که عاطفه ناخودآگاه پایهگذارش بود؛ وقتی آجرهای یک زندگی با ملات ایثار چیده میشود، حتی موشکها هم نمیتوانند آن را ویران کنند.
عاطفه صادقزاده، مادری از دامغان، نشان داد که حتی کوتاهترین فصلهای زندگی میتواند اثری بگذارد که نسلها بعد از آن بیاموزند. چراغ او در گلزار شهدا میسوزد، اما نورش تا دوردستها میرود؛ نوری که به فرزندش، به استانش و به تاریخ کشورش راه را نشان میدهد.
نقش زنان سمنانی در دفاع مقدس ۱۲ روزه
قصه عاطفه تنها یک روایت شخصی نیست؛ بلکه او یکی از صدها زنی است که در این ۱۲ روز، نقش خالصانه ایفا کردند. برخی مستقیم در مناطق خطر، برخی در پشتصحنه زندگی روزمره؛ اما همه با یک هدف: زنده نگه داشتن جریان زندگی.
در دامغان، زنانی که تا دیروز مشغول قالیبافی بودند، چرخهای خیاطی را روشن کردند تا لباس و ملحفه بدوزند. در شاهرود، زنانی که هرگز پایشان به میدان نبرد نرسیده بود، مواد غذایی را بستهبندی و به مناطق آسیبدیده فرستادند. حتی در گرمسار، مغازه عینک فروشی که عینک های مسافران و هم وطنان را رایگان تعمیر میکرد.
پروانههای آتشین؛ روایت زنانی که آسمان مقاومت را روشن کردند
این قصهها یادآور این هستند که مقاومت، لباس نظامی نمیخواهد؛ فقط قلب بزرگی میخواهد که از مهر و عشق به وطن لبریز باشد.
دفاع مقدس ۱۲ روزه نشان داد، که قصه زنانی چون عاطفه همچنان در گوشها میپیچد زنانی که در این روزها، نه فقط با اسلحه بلکه با حضورشان، با پایداریشان و با انتخابهای کوچک و بزرگشان جنگیدند.
این جنگ نشان داد که مرز میان خانه و جبهه دیگر به اندازه گذشته پررنگ نیست؛ گاهی یک میز بانک، یک صف نانوایی یا حتی یک تماس تلفنی در دل بحران، بهاندازه یک سنگر اهمیت دارد.
گزارش از " سیده نسترن حسن آبادی"