باشگاه خبرنگاران جوان - همیشه صلابت، وحشت، عظمت و حیثیت جهانی این مرد، کسانی که او را ندیده بودند می گرفت. دشمن و دوست فرقی نمی کرد. ولی آنهایی که می دیدنش، در او یک مرد محبوب آشنای مانوس می یافتند.
خصوصیات خیلی فردی پیامبر را نقل می کنم. برای اینکه امروز روز شخصی اوست. راجع به مکتب و ایدولوژی، همه روز می شود صحبت کرد. اما امروز بعثتش نیست، میلادش است. این است که فکر می کنم بد نباشد آدم راجع به فرد خودش و خود خصوصیات این عظمت و این شخصیت صحبت کند.
شرح زندگی و سرزمین پیامبر را که آدم می بیند( متوجه می شود) که هر کجا که می رفته است، یکی از خصوصیاتش، مثل عقاب، بلند نشینی است. به سرزمینی می رفته و اطراق می کردند و جایی خیمه می زدند، بایستد آنجا بلندترین نقطه را انتخاب کند. مثلاً برای حج، درعرفات، حالت روحی اش درست مثل پرنده بلندنشین بود. منا را نگاه کنید: بلندترین تپه ای که در دره منا هست، «خیف» است. مسجد خیف اگر نگاه کرده باشید، آنجا در منا، جای پیامبر است.
عرفات یک دشت و یک جلگه است. در یک گوشه اش یک تپه هست. می دانید که در عرفات پیامبر بالا رفته و اقامت داشته است(وقوعش در عرفات آن بالاست). در پیش از بعثتش، در تمام کوهای اطراف مدینه، بلندترین و مرموز ترین قله حرا است. آنجا را برای اعتکاف و تنهایی خودش انتخاب کرده است. برخلاف روح های منزوی و گوشه نشین که به سوراخ ها، زیرزمین ها و غارها می رفتند.
حتی گوشه نشینی و انزوای او در قله، در ستیغ و در ذروۀ کوه است. این، چیزهای روانی و روانشناسی است، اما نشانه ای از یک حالت وجودی شخصی است. گاهی رفتار فردی یک فرد ،حکایت از عظمت و خصوصیات ذاتیاش می کند.
شکستن ارزشهای کهنه و خلق ارزشهای تازه
او مردی است که به قدری خشونت و قدرت دارد که حتی دشمنان پیامبر وقتی که می خواهند به پیامبر فحش بدهند، می گویند او پیامبر مسلح است و دینش شمشیر است. برخلاف مسیح که وقتی به او فحش می دهند، می گویند که: فلسفه اش فلسفه ذلت و تسلیم و بردگی است. در دنیا چنین قیافه ای دارد و هیچ ژنرال رومی، آرامی ، یونانی و آریایی، در تاریخ به اندازه پیامبر نجنگیده است. دامنه جنگ مهم نیست، اشتغال به کار جنگی مهم است.
پیامبر در حدود هشت سال کار جنگی کرده است(چون ۱۰ سال در مدینه بوده است. در این ده سال ، یک سال و نیم اولش چیزی نبوده است و یک سال آخرش جنگی هم نشده. فقط در این مدت ۸ سال است که می جنگد) و در این مدت، ۶۴ یا ۶۵ جنگ دارد که اگر تعداد روزها را حساب کنیم و بر این عدد تقسیم کنیم. هر ۴۵ یا ۵۰ روز یک لشگرکشی دارد و هیچ مرد نظامی، که فقط نظامی باشد، آنقدر اشتغال ندارد که در این مدت ده سال کار اجتماعی و سیاسی اش اینقدر ۶۴ یا ۶۵ اقدام جنگی و نظامی کرده باشد.
درعین حال تمام یارانش در چهره او یک مرد نظامی را نمی دیدند، فلان زن به این خاطر که شوهرش با او نمی خوابد، درد دلش را می آورد و با او در میان می گذارد. آنقدر در دسترس مردم است که او نزد پیامبر می آید و هیچ احساس نمی کند که فاصله اش چه قدر است. این کیست که این حرف ها را به او می زنی؟ تو به آخوند محلت جرأت نمی کنی که چنین حرفی بزنی؟! می آید و یک ساعت پیامبر را معطل می کند و خصوصیات شوهرش را (حکایت می کند) که به خانه می آید چه جور است. اوقاتش تلخ است، من چه می گویم و او چه می گوید. خرجی می دهد ، نمی دهد.
این مرد می نشیند و معلوم است که طوری به او گوش می دهد که او هم فردا می آید و پس فردا همسایه اش می آید و پس پس فردا همه زن های دیگر می آیند. معلوم است که طوری رفتار نمی کند که یک مرتبه احساس کنند که اشتباه کردیم. نباید اینجا می آمدیم. تا وقتی که مرد، هیچ کس متوجه نشد که این کاری که می کرده ، اشتباه بوده است.
همیشه صلابت، وحشت، عظمت و حیثیت جهانی این مرد، کسانی که او را ندیده بودند می گرفت. دشمن و دوست فرقی نمی کرد. ولی آنهایی که می دیدنش، در او یک مرد محبوب آشنای مانوس می یافتند. درست برعکس بزرگان دنیا که از دور کوچک و حقیرند و از نزدیک هولناک و وحشتناک.
پیرزنی با او کار دارد. یک مرتبه می بیند که پیامبر از اتاق بیرون آمده است و در برابر اوست. پیامبر حس می کند که با او کار دارد. می ایستد و می بیند که نمی آید. به طرفش می رود. می بیند که به «پتِه پتِه» افتاده است و دست و پایش را گم کرده است(شخصیت پیامبر او را گرفته است). می رود و شانه این پیززن را مثل بچه ای می گیرد و می گوید : مادر، از کی می ترسی؟ مگر من کیستم؟ من پسر آن زن قریشی هستم که بز می دوشید. تو از کی وحشت داری؟ این است که سیستم تازه ای از ارزشها خلق شده است و سیستم ارزشها را عوض می کند.
ما باز به همان ارزشهای اشرافی مان برگشته ایم. بارها حتی وقتی ما از پیامبرمان صحبت می کنیم، از ارزشهای ضد پیامبری ارزیابی اش می کنیم. این است که امام صادق می گوید:«کان رسول الله یجلس جلوس العبد و یاکل اکل العبد و یعلم انه العبد»؛ نشست و برخاستش مثل یک بنده و خورد و خوراکش مثل یک بنده است. اصلاً ادا در نمی آورد و واقعاً حس می کرده و می دانسته که یک بنده است و این چیز عجیبی است.
اشرافیت قبل از اینکه یک حیثیت اجتماعی است، سمبل های خودش را دارد. لباس خودش را دارد. آرایش خودش را دارد. مرکب خودش را دارد. القاب و عناوین مخصوص خودش را دارد. این ها نشانه اشرافیت است. چه اشرافیت روحانی باشد که لقب های روحانیون را نگاه کنید، اصلاً پشت پاکت جا نمی شود و یا اشرافیت سیاسی و طبقاتی، فرقی نمی کند.
یکی از نشانه های اشرافیت، ریش های بلند است که مثلاً در روسیه حتی تا همین چندی پیش مشخص بود و کسانی که در خانواده های سنیور بودند، ریش های خیلی بلندی داشتند. یکی دیگر از نشانه های اشرافیت، لباس های بلند،آستین های بلند،القاب و اسب است. اسب یکی از خصوصیات شواله گری در اروپا، اسواران در ایران و همه اسواران است. اشراف را در اروپا «شوالیه» می گویند. از شوال یعنی اسب و در ایران هم اسوار می گفتند، یعنی سوارکار(خانواده های اشرافی را می گفتند اسواران). و القاب پادشاهان گشتاسب،بیوراسب و لهراسب و.... بود؛ یعنی صاحب ده اسب، صد اسب و… یعنی این خودش سمبل اشرافیت بود.
حتی در سیستم اشرافیت در چین و در اروپا این بود که رعیت حق سوار شدن بر اسب را نداشت. نه از این لحاظ که پولش نمی رسید ، که اگر پولش هم میرسید باز هم حق نداشت. برای اینکه شمشیر و اسب از خصوصیات اشراف است ، که فقط این خانواده باید داشته باشند. در حالیکه پیامبر وقتی به جنگ میرود. سوار شتر میشود و در مسافرت ها اغلب ناقه یا استر دارد.
قدرت در عین ضعف
خیلی چیزهای واقعاً عجیب و غریب در زندگی پیامبر هست. سال هفتم به مکه می رود و می گوید که ما می خواهیم مثل عرب های دیگر برویم و خانه را طواف کنیم. راهش ندادند و گفتند: برو، نمی گذاریم. او هم نا امید برمی گردد. آدمی که به اندازه یک عرب بدوی حق ندارد و درمملکت خودش آنقدر ضعیف است. برمی دارد و به امپراطور روم و امپراطور ایران، ابرقدرت ها کاغذ می نویسد، آن هم با چه لحن: یا الله، تسلیم من شو و گرنه هرچی دیدی، از چشم خودت دیدی! حسابی گردن کلفت است!
خوب آقا، برادر، به چه حساب؟! الان در پشت دیوار مکه ابوسفیان تو را برگرداند و مجبور هم هستی بگویی برمی گردی، چون چاره ای نداری. آن وقت برمی گردی و به چه کسی نامه می نویسی؟ آنهم با چه لحن؟ معلوم می شود که پشتش به کوه بند است و الا چگونه می شود؟ اختلال که ندارد! معلوم می شود که آدم باهوشی است و حساب هم دستش است و می داند که امپراطوری خسروپرویز اصلاً احتیاج به یک گروهان نداشته که بفرستد. کافی است که به غلام خودش در یمن بگوید که برو آن عرب را بردار و بیاور! همین کار را هم کرد. حتی چند نظامی به مدینه نفرستاد که او را بیاورند. به «بازان» نوکر خودش در مدینه می گوید:«برو ببین این کیست که خواب نما شده و از این فضولی ها می کند و به ما کاغذ می نویسد که تسلیم شو وگرنه..…»
می توانست چهار تا آدم بفرستد که او را بیاورند، برای اینکه همین کافی بود. معذلک با چنین قدرت هایی در جهان و چنین ضعفی در خودش، همه قدرت های روی زمین را چنین تهدیداتی می کند و در سال هفتم این نامه ها را می نویسد.
پیامبر در خانه
چنین عظمتی بعد وارد خانه می شود. این زن ها در قیافه پیامبر فقط یک شوهر خوب می بینند. این چگونه آدمی است که بیرون در، امپراطوری ها از او می ترسند و در این دنیا این قدر گردن کلفت است و این صلابت و عظمت روحی دارد، ولی وقتی وارد خانه اش که می شود، مردی است که زنهایش،زنهایی که در آن دوره از پدرشان و از شوهرشان مثل سگ می ترسیدند، یقه پیامبر را می گیرند و فحش می دهند و اذیتش می کنند، سرزنشش می کنند و به سرش می زنند که این چه زندگی است که تو داری؟ دیگران را ببین که چگونه زندگی می کنند. چه خانه هایی دارند، دختران شان چه گونهاند، زنان شان چگونه اند. این چه خانه ای است که برای ما درست کردی و به قول «ابوهریره» ماه می آید و می رود و دودی از این خانه بلند نمی شود!
خیلی که می خواستند که ولخرجی کنند، هسته خرما را می گرفتند و با خرما می مالیدند و آنقدر می مالیدند که چیز نرمی شود(بازهم آشپزی نه). او هم آن را خیلی دوست داشت و وقتی که می خواست شکم چرانی بکند، آن را می خورد. این زندگی اش است و خانه و مبلمان خانه اش! در اروپا یک نفر یک سخنرانی کرد به نام پیغمبر، عشقهایش و زنهایش! و من هم در یک سخنرانی (در جواب او دراین باره گفتم)حرمسرای پیامبر چیست؟ یک اطاق گلی است که خودش با گل ساخته، نصفش حصیر است و نصفش شن و ماسه، آن هم در صحن مسجد.
ماسه را از صحرا به آنجا آورده اند و هرچند روز یکبارعوضش می کنند تا کثیف نشود. خانه سوگلی اش که عایشه است، همین مبلمان را دارد، که تمام یک امپراطوری عظیم است و آن وقت او با این زن ها چگونه رفتار می کند؟ در برابر همسرش و خانواده اش دیگر رسول الله نیست. عمر اعتراض می کند که آخر چرا به اینها این قدر رو می دهی؟ «حفصه» از عمر می ترسید ولی پیامبر به او رو می داد. عمر به دختر خودش می گوید که چه خبر است؟ به چه کسی می تازی؟
و پیامبر تمام عمر با او ساخت و با هم ساختند. آخر این چیز خیلی عجیبی است. این قدر تحمل و این قدر خشوع و این قدر سادگی!
محمد، یار محرومان
در کوچه ها که میآید، برای همه بیوه ها، برای بی پناها و برای غریبهها، که هیچکس سلام شان نمی کند، تنها رفیق است. گاهی می دید که چند تا از این غریبهها، از این گوسفند چران ها و این گداها کنار کوچه آمده اند و روی خاک نشسته اند و سفره شان را دراز کرده اند و نانی و یا… دارند. به اینها نگاه می کرد و روی زمین می نشست و شروع می کرد با اینها به طور جدی غذا خوردن. نه اینکه ادا در بیاورد که از او عکس بردارند. نخیر! مینشست و سیر می خورد و بعد با اینها رفیق می شد و شب دعوت شان می کرد و می گفت: حالا شما امشب تشریف بیاورید منزل ما! آنقدر پایین و پایین میآمد که دیگر کسی از او پایینتر درمدینه نبود!
از بنی مصطلق برمی گشتند(این خیلی وحشناک است! آن موقع که ارزشها همه ارزشهای اشرافیت است)؛ مردم مدینه(دیگر کسی در مدینه نمانده بود، جنگی ها همه رفته بودند و پیرزن ها و بچه ها مانده بودند. سپاه حرکت کرده بود و حالا داشت برمی گشت)به استقبال آمده بودند. از شهر کمی بیرون آمده بودند تا به استقبال سپاه مدینه که به رهبری پیامبر که بازمی گشت بروند.
صف هایی از زن و بچه ها و خانواده ها و پیرمردها و محترمین و آنهایی که مانده بودند. یک عمله گمنامی هم داشت بیل می زد، وقتی دید پیامبر و سپاه مجاهدین برمی گردند و می آیند، همانطور راه افتاد و پشت جمعیت، آن ته ها در گوشه ای قایم شد و به تماشا ایستاد. یعنی اصلاً برای خودش احترام قائل نیست که او هم جلو بیاید و احوالپرسی کند(ما آنقدر شخصیتی نداریم که جلو برویم و احوالپرسی کنیم. نه همین جور تماشا می کنیم).
پیامبر که می بیند صفها آمده اند، در جلوی انها پیاده می شود و از صف مستقبلین رد می شود و با همه مصافحه می کند. بعد می بیند که او در آن پشت قایم شده است. صف را می شکافد و به طرف او می رود و با او دست می دهد. او هم دست و پایش را گم می کند (این چیست؟ چگونه است؟) اصلاً خودش را برای چنین کاری آماده نکرده بود. بیلش را می اندازد و دست می دهد. پیامبر یکه ای می خورد، برای اینکه یک چیزی مثل سنگ پا در دستش حس می کند. تعجب می کند، می گوید: «دستت چگونه است؟» میگوید هیچ، من بیل می زنم، کارگرم و عمله ام و دستم یک جوری پینه بسته. گل مانده و خشک شده است.
پیامبر از این کار تکان می خورد که چرا از همان اول نشناخته. آن وقت مثل اینکه می خواهد جبران کند، درعکس العمل این حالت، دست را می گیرد می بوسد و جلوی سپاهش پرچم می کند و می گوید: این دستی است که هرگز آتش در آن اثر نخواهد کرد. این یک آدم خیلی غیرعادی است. پدیده عجیبی است!
حالا بیا از لحاظ فیزیکی اثبات کن که وحی چه رنگی دارد! این اصلاً چیز دیگری است و از جای دیگری آمده است. کی و درچه دوره ای؟ درچه دوره ای و در چه زمانی و در چه وضعی؟ انقلاب کبیر فرانسه و ویکتورهوگو را نخوانده است. تمدن در ایران و روم است. تربیت و… فرهنگ در آنجاست که می بیند ارزشها در آنجا چه گونه است. درهندی که سه هزار سال پیش از این قضیه، فرهنگ عظیم جهانی وجود داشته و هنوز الان در قرن بیستم، کارگرها که به سر کار می روند، غروب که می خواهند از ارباب پول بگیرند، کاسه می برند که او پول شان را از آن بالا در کاسه بیندازد تا مستقیم دستش را به دست این عمله ها ندهد.
تازه در تجارت مدرن است که اشرافیت از بین می رود. نه در دوره قبائلی و زندگی سنتی و کشاورزی. آنجا را ببینید چه بوده است. این آقایی است که انگلیسی بلد است، مدرن است و اروپا و دنیا را می شناسد، ولی هنوز این گونه ارزشها را می خواهد. دنیا در چنین سیستم ارزشی است. همین است که پیامبری که دست بوسیدن را شرک می داند، فقط دست دو نفر را بوسیده است: یکی فاطمه و دیگری عمله را.
منبع: اطلاعات آنلاین