مهدی محمدی کلاسر- همین ابتدا اقرار می کنم که نوشته زیر برآمده از الهام بخشی نظر یکی از مخاطبان گرامی درباره خبر توهین به ابوالقاسم فردوسی است که نشان می دهد درد وارونگی را حس کرده و نوشته بود: حالا این بلاگر را خیلی ها می شناسند اما کسی حتی اسامی اعضای تیم ملی نجوم -که اول جهان شدند- را نمیداند.
حالا آن بلاگر را همه میشناسند چون "صدا"ی بلندتری داشت. نه از جنس بلندای فکر و اندیشه، که از جنس بلندای فریاد و جنجال. همه نیز به یاری اش شتافتیم. در بازاری که داد و بیداد، بر متاع خرد و دانش میچربد، طبیعی است که دلالان هیاهو، امپراتور شوند و دانشمندان در حاشیه بمانند و فراموش شوند.
غربال های حافظه ما
میدانی قضیه از چه قرار است؟ از این قرار که ما ملتی شدهایم با حافظهای کاملا "گزینشی"! حافظهای که مثل یک غربال است؛ الماسهای ناب را از لای انگشتانش رد میکند و به دریا میریزد، اما خاکستر و خاشاک را نگه میدارد و بر سر میز شام میآورد.
مثالش آن مدالآوران المپیاد نجوم. افتخارشان به قیمت جان کندن بود، در سکوت کتابخانهها و در تنهایی آزمایشگاهها. آنان آهسته و پیوسته راه رفتند و درخشیدند. اما جامعهی ما، که به "انفجارو جرقه" عادت کرده است، "تدریج" را نمیبیند. جامعه ما منتظر صدای انفجار است تا سر برگرداند. و وقتی انفجاری در کار نبود، فکر میکند که اتفاقی نیفتاده است.
ما "شاهدان ناگوارِ ناگواریها" شده ایم انگار. شاهدی که حاضر است برای تماشای یک دعوای پیشپاافتاده در کوچه، از کنار یک اختراع جهانی با بیتفاوتی بگذرد. برود و دیگر حواسش به برگشتن به جاده اصلی هم نباشد. بله، من متوجهم بالاخره، هیاهو، توجهات را به سمت خود خواهد کشید، اما باید سریع برگردیم و جاده اصلی را ادامه بدهیم. نه این این که جاده انحرافی و جاده های انحرافی بعد از آن، بشود شاهراه و گذرگاهمان تا به جایی که ندانیم از کجا می رویم و به کجا خواهیم رسید.
پس برای دیدن آنچیزهایی که شایسته دیدن و ارزش نهادن است، چه باید کرد؟ باید فریاد زد؟ باید جنجال به پا کرد؟ باید برای آن نابغههای خاموش، هیاهو ساخت؟ شاید. شاید در این زمانهی عجیب، برای اینکه کسی صدای حقیقت را بشنود، مجبوری چند تا ترقه هم همزمان در هوا منفجر کنی.
جامعهی عجیب و غریبی شده ایم. جامعهای که انگار چشمهایش را با چسبی از جنس هیاهو و جنجال بستهاند. حالا که قاعده بازی این شده که نام آدمها باید با سیاهی و پلشتی بر تارک دیوار ذهن این ملت حک شود، چه لزومی دارد که ما قواعد خودمان را نداشته باشیم؟!
بنویسید انها هم توهین کردند
بگذارید از همین فردا، در تمام محافل و مطبوعات و شبکههای اجتماعی فریاد برآوریم که آن پنج نابغهی المپیاد نجوم، به اتفاق مربی شان، شبانه به آرامگاه حافظ شیرازی رفته و با دیوان غزلیاتش قلیان روشن کردهاند! بعد هم کلی بر این دروغ بیفزاییم؛ که مثلاً رباعیات خیام را به استهزاء گرفتهاند و بر فردوسی تف سربالا انداختهاند. آنوقت ببینید چگونه دوستان و غیورانِ مدافع! یکپارچه به میدان میآیند و به اسم حافظ و سعدی و خیام و فردوسی، قلیان و دود را بالا می برند. آنوقت است که نام این نوابغ، برای همیشه در تاریخ این مملکت میماند. نه به پاس دانشافروزیشان، که به احترام توهین و دود کردن و بر باد دادن!
چرا باید چنین کنیم؟ برای این که جامعهی ما راه و رسم فراموشی را بلد است. فراموشیِ افتخارات را. مدالهای طلای المپیاد را که در هیاهوی یک «ماجرای چرند» از یک «امپراتور بلاگر» گم میشوند، ببین! رتبهی اول جهانی، دو روز در صفحهی حواشی روزنامهها جا میخورد و بعد، جای خود را به تحلیلهای عمیق دربارهی آخرین جنجال آن «امپراتور» میدهد. جامعهای که ارزشهایش وارونه شده باشد، حساب و کتابش هم وارونه است. برایش صرفهی بیشتری دارد که بدنام باشد تا گمنام. خوشنامی هم که فقط حساسیت ها و حسادت ها را می افروزد.
نخبههای این مملکت، قربانیان خاموش این نمایشهای مسخرهاند. آنهایی که باید نامشان با آب طلا بر سردر هر دانشگاهی نوشته شود، در گمنامی کامل به کشورهای دیگر پناه میبرند و ما تازه آنوقت است که میفهمیم گوهری داشتیم و قدرش را ندانستیم. اما دریغ از یک یادبود ساده برای آنهایی که ماندند و تن به این خاک سپردند؛ هیچ کس یادی از آنان نمیکند.
این ماجرای توهین به فردوسی را نگاه کن! آخرش چه شد؟ بیش از آنکه به فاخریِ شاهنامه و شکوه فرهنگ ایرانی پرداخته شود، همهچیز مهیا شد برای برجستهتر کردن نام همان جنجالساز. حالا او شده یک «چهره». با هر حرفِ پوچی که میزند، از آن تفسیر میسازند. ما خودمان اورا به اوج رساندیم؛ اورا که از همهی اساتید و ادیبانی که در آن ماجرا نظر دادند، نامآشناتر کردیم!
پلشت باش تا جاودانه بمانی
و اینجاست که فردوسی از دل سده های گذشته فریاد می زند: چو بیشه زشیران تهی یافتند/ سگان فرصت روبهی یافتند.
به گمانم، ما نیاز به یک «تمرین جمعی» داریم. تمرین برای دیدن آنچه که باید ببینیم و به خاطر سپردن آنچه که سزاوار است در یادها بماند. تمرین برای فراموش نکردن جاده اصلی و مسیری که هدف دارد. وگرنه قاعده همین است که هست. باید نشست و تماشا کرد که چگونه نابغهها فراموش میشوند و جوکبازان جاودانه. چشمهایی که در تاریکی مانده باشند، با اولین شعاع نور، کور میشوند. آن وقت تماشای اختران آسمان مفهومی و جاذبه ای نخواهد داشت.
یعنی عملا داریم به خودمان و نسل های بعدی مان آموزش می دهیم برای ماندن در حافظهی جمعی، "پهلوان" بودن نمی صرفد؛ پس "پلشت" باش... این، آسانتر و کمهزینهتر است. استقبال نیز، همواره در اوج است. و البته این روزها هم که به برکت فضای مجازی، بدگویی و پلشت بودن درآمد خوبی دارد...!
مهدی محمدی کلاسر- دبیر اجتماعی تابناک